باز هم یک من تازه

 حالا من میگم من تازه ولی خودم به این نتیجه رسیدم از یک سنی من تازه‌ای وجود نداره. حالا نه اینکه این قضیه خیلی ناامیدکننده باشه نه. کلا خیلی تازه و کهنه‌ش فرقی هم ندارن. اما یک واقعیتیه. تا یک سنی وقتی چیزی غلطه میتونی تلاش کنی تغییرش بدی. اما بعد یه سنی وقتی یه چیزی غلطه و می‌بینی علیرغم اینکه بهش آگاهی بازهم داری تکرارش می‌کنی بجای حرص خوردن بپذیر که اینی. وقتی یه مرضی رو توی ۳۰ سالگی درمون نتونستی بکنی توی ۵۰ سالگی وا بده دیگه. 

همین خودش من رو یک من تازه میکنه. همین فهمیدن همین. همین که به خودم گیر ندم چرا هنوز همون گه تکراری هستم و گه جدیدی نشدم. نه اینکه حالا بگم من گهم. خیلی هم گلم. ولی خب همینه که هست. مدل حرف زدنم رو میگم. اینم جزو هموناست. حالا یک سال و چند ماهی وقت دارم تا ۵۰ سالم بشه ولی کی به سن بیولوژیکی کار داره. مو که سفید باشه. زانو که درد کنه و خیلی کارها که دیگه نتونی بکنی (کارهایی که قبلا میتونستی ولی الان نمیتونی) دیگه باید قبول کنی میانسالی. حالا میخواد ۵۰ باشه یا ۴۵ یا ۵۵. خیلی توفیری نداره. 

کی بود ازش بدم میومد؟ آها یادم اومد. همون یارو. اسمش رو نمی‌گم چون می‌شناسینش. خلاصه این یارو یه زمانی خیلی برای من خاص بود. به خاطر کارهاش. بعد که از نزدیک دیدمش و آشنا شدم فهمیدم خیلی خیلی عوضی و گهه. بعد دیگه باز هم خاص بود به خاطر کارهاش ولی از اونور! یه چند سالی در حال بداومدن ازش بودم. اصلا در حدی که عکسش رو توی فضای مجازی میدیدم حالم بد میشد. یکی از دوستان که باهاش عکس میذاشت اون دوست رو میوت میکردم که نبینم دیگه. بعد یهو امروز نمیدونم چرا درکش کردم. خریتش، حماقتش، کثافت بودنش، نون به نرخ روز خوردنش رو درک کردم. خودش فکر میکنه خیلی زرنگه ولی من فکر نمی‌کنم. اگه زرنگ بود که من نمیفهمیدم چقدر بی‌شعوره. همین که من فهمیدم یعنی اصلا زرنگ نیست. حالا دیگه انقدر ازش بدم نمیاد. دلم هم نمی‌سوزه ولی دیگه برام اهمیت ناجور نداره. دیگه احتمالا عکسش رو ببینم کهیر نمی‌زنم. همون طور که دیگه پای تلفن کهیر نمی‌زنم. فقط درک کردم. درک کردن اینجوری خوبه. باعث آرامش اعصاب میشه. چی شد اینو فهمیدم نمی‌دونم. 

پوست رویی من مدام در حال عوض شدنه. انقدری که کارم به جایی می‌رسه که باید دوستام رو هم عوض کنم مدام. نمی‌تونم با یکی طولانی مدت حال کنم. عوضش میکنم. نه اینکه باهاش نباشم. اینکه دیگه حال نکنم باهاش. ولی به نظرم درونم دیگه داره سفت میشه مثل همین زانوم که دیگه خوب نمیشه. که دیگه نرم نمیشه که دیگه جوون نمیشم. درونم هم همینه. دیگه همینم. تا اینجا هرچی زور زدم و تلاش کردم برای تغییر دمم گرم. دیگه اما بیشتر از این نمیشه. یواش یواش دارم سفت میشم و انعطافم رو از دست میدم. برای همین دیگه از بقیه اونایی که سنشون از من بالاتره انتظار تغییر ندارم. اگه نمیتونم تحملشون کنم باید دوری کنم. امید به تغییر امید عبثیه. 

انسان به امید زنده ست و به هدف. در واقع امید به هدف! اگر هدف نباشه انسان می‌میره. اگر قرار باشه همه کارها رو ربات‌ها انجام بدن و دیگه انسان کاری برای انجام دادن نداشته باشه می‌میره. حتی اگه به اندازه کافی غذا برای خوردن و وسیله و وقت برای تفریح کردن داشته باشه. اگه هدف نداشته باشه به چه امیدی صبح به صبح از خواب پاشه؟ به امید اینکه مثلا ورزش کنه یا تفریح کنه یا بخوره یا سکس کنه؟ نوچ نمی‌تونه. اینا همه فرعیات زندگی هستن. اگه نمیدونی بدون. حالیت نبوده تا حالا اگه فکر میکردی اینا اصل قضیه بودن. یونگ درست میگفت که اونی برات در درجه اول اهمیت قرار میگیره که توش محدودیت داری. پس نتیجه اینکه انسان قبل از اینکه ربات ها بخوان برعلیه‌ش شورش کنن خودش می‌میره. 

چرا اینقدر حرف می‌زنم؟ چون باز هم درسم تموم نشد و من خوابم میاد و این مرض بیش فعالی نمیذاره تمرکز کنم. یهو به فکرم رسید من تازه‌م رو شواف کنم. 

وقت خوش و ایام به کام. 

راستی تا یادم نرفته خدا رو شکر که اونجا نیستم و اینجام و همین شکر گفتن خودش معادل بخت خرابه نه فقط من که یک عظمت ملته.

برگشتم اینم بگم. حالا بانک رو به رومون بستین. این بستن فیلیمو برای ساکنین خارج از کشور جزو کدوم سیاست بود؟ خب حالا به جای اینکه پولشو بدیم و فیلم رو ببینیم مجبوریم مجانی ببینیم. هی هم لازم نیست لاگین کنیم. حیف که ما تا ابد دشمن موندیم. کلا دشمنتونیم چه توی ایران چه خارج از ایران. به گمونم خیلی هم فرق نداره که بگم حتی بیشتر وقتی خارجیم چون اونایی که هنوز داخل رو هم دارین می‌کشین. خاک تو سرتون خلاصه. حتی برای یک لحظه در تمام عمرم چه در دوران کودکی چه نوجوانی چه جوانی و چه میانسالی، حتی یک لحظه شما رو ایرانی ندیدم. نمیدونم مال کجایین ولی ایرانی نیستین. عمرا همچین ننگی رو بپذیرم. خدایی مال کجایین؟

Don't Die Today

 به نقل از کتاب نامِ باد (سه گانه کوئوتِ شاه‌کُش)

پاتریک راتفوس

مریم رفیعی

انتشارات بهنام

...

شاید بزرگترین ویژگی ذهن ما توانایی کنار آمدن با غم و اندوه است. تفکرات قدیمی چهار درِ ذهنی را به ما آموزش داده‌اند که هرکسی بر اساس نیازش از آنها عبور می‌کند. 

اولی درِ خواب است. خواب به ما اجازه می‌دهد از چیزهایی که برایمان دردناکند فاصله بگیریم. وقتی کسی زخمی می‌شود، اغلب هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد. کسی که اخبار ناراحت‌کننده‌ای می‌شنود، غش و ضعف می‌کند. این روشی است که ذهن با عبور از در اول برای محافظت از خود در برابر درد اتخاذ می‌کند.

دومی درِ فراموشی است. بعضی زخم‌ها آنقدر عمیقند که بهبود نمی‌یابند، آنقدر عمیقند که به سرعت خوب نمی‌شوند. علاوه بر آن چون خاطرات هم دردناک هستند، نمی‌توان انتظار بهبودی داشت. این جمله که «زمان التیام‌بخش همه‌ی دردهاست» درست نیست. زمان التیام‌بخش اکثر دردهاست. بقیه پشت این در پنهان هستند. 

سومی درِ دیوانگی است. گاهی اوقات ذهن چنان ضربه سنگینی را متحمل می‌شود که به دیوانگی پناه می‌برد. اگرچه این کار مفید به نظر نمی‌رسد، ولی فایده دارد. گاهی اوقات حقیقت چیزی جز درد نیست و ذهن برای خلاصی از این درد حقیقت را پشت سرش به جا می‌گذارد. 

آخری درِ مرگ است. آخرین پناهگاه. وقتی ‌می‌میریم، چیزی نمی‌تواند آزارمان دهد... حداقل این چیزی است که به ما گفته‌اند.

...


به نظرم اگر از این درها عبور می‌کنیم نشانه ضعیف بودن ذهنمون نیست. بلکه توانایی کنار اومدن با غم و دردمون از توانایی غلبه بر درد و رنج و یا تحملش بیشتره. همین. هیچکدومش بر اون یکی ارجحیت نداره. 

هورمون

 همه‌ش یه سری هورمونه. حال و احوال آدمیزاد رو میگم. این روزها خیلی فکر میکنم که دنیا جای عادلانه‌ای نیست ولی همیشه در تعادله. حالا میخوای با این تعادل همراه شو میخوای بزن دهن خودتو سرویس کن. 

حال حرف زدن ندارم ولی خوبم. خوبم. خوبم. خوبم. در واقع باید بگم خیلی خوبم. و به زودی میرم که فیلم اوپنهایمر رو روی آیمکس ۷۰ ببینم. در واقع کار سختیه. چون باید قبلش مسکن بخورم که سردرد نگیرم. با دو ساعتش هم توی سینما سردرد میگیرم چه برسه به سه ساعت. حتما هم به مثانه فشار میاد. تازه فیلمهای نولان هم که به زبان فارسی هم به زور قابل فهمه. فقط دارم میرم که بگم منم دیدم. اونم روی آیمکس ۷۰ وگرنه هیچ مرض دیگه‌ای برای دیدنش ندارم. همه‌ش جوگیریه. 

از این خود جدیدم خوشم میاد. خیلی آدم ریلکس‌تر و باحالتریه. ببین قبلش طفلکی چه گهی بود. بمیرم واسه خودم. کلا دنیا به تخم نداشتم. والا. خوش باشین.

نخونین بابا استرس می‌گیرین.

 فشار زیادی بهم اومده. فشاری که روی همه ما هست. اضطراب و نیاز به تایید و کمال طلبی و خوب بودن و تحمل استرس محیط و دنیا. و الان من پنیک دارم. این دفعه بهانه‌ش سلامتی و ترس از مرگه. هرچی هم با خودم صحبت میکنم که خب حالا فوقش می‌میری دیگه. همه می‌میرن و تو هم که بالاخره یه روز باید بمیری چه فرقی میکنه الان یا بعدا تاثیری نداره. و الان هی نفس عمیق می‌کشم هی فوت میکنم هی میرم سرم رو یه جوری گرم کنم. ولی فایده ای نداره. دارو هم میخورم تازه. وقتی زیر فشار له میشی و کم میاری دیگه مهم نیست چقدر منطقی حرف بزنی و فکر کنی. حمله عصبی این چیزا حالیش نمیشه. یکی از دوستام توی اینستاگرام در مورد ویتامین ب و اینکه زیادیش نشانه سرطانه نوشته بود . من میدونستم. چون خودم ویتامین ب ۱۲ خونم بالاست و هی هم میره بالاتر و یه التهابی هم توی بدنم دارم و دکترم داره دنبال منشا اون میگرده و خب اینجا ماه ها طول میکشه این قضیه و من حساس بودم خودم. ولی این رو که خوندم دوباره پنیک شدم. فکر کنم رنگم پرید و فشارم افتاد و اصلا یه وضی. خب طبیعیه که دوباره رفتم اینستاگرام رو دی اکتیو کردم. ولی دیگه کاری که نباید بشه شده بود. شب به زور خوابیدم. همه‌ش از خواب میپریدم. راستش خسته شدم. بزرگترین ترسم ترس از مرگ یا بیماری نیست. بزرگترین ترسم ترس از ترسه. یعنی از همین حال بد روحی میترسم از اینکه پنیک میکنم. از اینکه ممکنه از ترس بمیرم حتی. خیلی ضایع‌ست. از ترس مردن رو میگم. خیلی مرگ بیفایده‌ایه. نه اینکه بقیه مردن ها فایده داشته باشه. ولی خب این دیگه خیلی بده. شاید باید با خودم صحبت کنم و بگم خب فوقش از ترس می‌میری مگه چی میشه. این همه آدم از ترس مردن تو هم یکی. میدونم ترس از مرگ و مریضی بهانه ست چون قبلا این جوری نبودم. همیشه آدم جون ترسی بودم ولی نه اینجور. راستش ترس از دست دادن عزیزانم رو دارم و چون نمیتونم هیچ جوری تحملش کنم شیفتش کردم روی خودم. بابا همه می‌میریم. من و شوهرم بچه هام نمیشه که نصف عمرم رو تلف کنم و هی نگران باشم و بترسم از مردنشون یا مریض شدنشون. 

ولی خودم رو سرزنش نمی‌کنم. انقدر بلا سر کسانی که دوستشون داشتم اومده و انقدر فشار و تراما تحمل کردم که الان در یکی از بهترین وضعیت های زندگی نشستم استرس گرفتم. اصلا کل دنیا و زندگی همین حال خوب و بد آدمه. منظورم حال روحیه. اصلا مهم نیست اون بیرون از ذهن و بدن تو چی میگذره و یا چقدر سلامتی. مهم اینه که حال روحیت چطوره. دنیا رو چطور می‌بینی. گناه دارم. سخته این حال. خیلی سخته. اما میدونم که تنها نیستم. گرچه این حالم رو بهتر نمیکنه ولی حس میکنم باید راه حلی وجود داشته باشه براش. 

فکر کنم از پست های بعدی هی باید تذکر بدم که این پستها برای خوندن نوشته نمیشه برای آرامش گرفتن خودمه. چون حالتون اگه بد باشه با خوندنش بدتر میشین اگه خوب باشه هم نمیفهمین چی میگم. و البته تاثیر خوبی هم نداره.

در پی زیستن زندگی خویش. هاها

 نمیدونم چرا شاید به خاطر فضاش بود که از تويیتر هیچوقت خوشم نیومد. حالا هم که اول بلواسکای و بعد این تریدز. یادم میاد موقعی که قرار بود از ویندوز اکس‌پی مهاجرت کنیم چقدر من مقاومت کردم. تا جایی که دیگه نمیشد ازش استفاده کرد. بهترین ویندوزی بود که وجود داشته تا الان. 

کلا آدم مقاومی‌ام من. البته فقط در مقابل تغییر. در واقع ترسو هستم و نمیخوام از دایره امن خودم خارج بشم. اما شدم و بدجوری هم شدم. یعنی هرکاری رو که می‌ترسیدم انجام دادم. یعنی دیگه از این بالاترکه رفتم روی صحنه تاتر و بازی کردم؟ آدمی که وقتی پیش دوستای صمیمیش باشه و تعدادشون از سه تا بشه چهارتا دیگه جلوشون نمیتونست حرف بزنه؟ دیگه باید چکار میکردم که نکردم؟ ازدواج کردم. آره بخند.. من از ازدواج هنوز هم میترسم. هنوز یکی بیاد بگه میخوام ازدواج کنم من پس میفتم. وقتی زبان بلد نبودم رفتم جلو و حرف زدم. به همه تماسهای تلفنی جواب دادم. پس باید بگیم من آدم شجاعی ام. چون علیرغم ترسهای زیادم بازهم ادامه دادم. اما خسته شدم دیگه. هنوز نتونستم این رو هضم کنم که قرار نیست هیچ وقت توی زندگی به یک نقطه امنی برسم و نفس راحت بکشم. این که تا زنده‌ایم این مبارزه ادامه داره. فعلا نیاز به استراحت دارم. تا جلوی پنیک رو بگیرم. نیاز دارم نیروهام رو جمع کنم. 

اگه ازدواج نکرده بودم و بچه دار نشده بودم باید تا حالا مرده می‌بودم. و یا اینکه خودم رو می‌کشتم. ادامه زندگی واقعا ممکن نبود. یعنی بود. ولی گه تر از گه بود. 

الان نیاز به فعالیت بدنی شدید دارم ولی همه بدنم درد میکنه. درد واقعی. و نمیتونم کاری کنم. من از مرگ می‌ترسم فقط چون تغییر بزرگیه. وگرنه چه بهتر که بعدش هم هیچی نباشه و همه چی تموم بشه و مغزم ساکت بشه. اگر هم بعدش چیزی بود که باز هم مهم نیست. میرم چند تا فحش ناجور بهشون میدم گه سگا رو که من رو فرستادن این دنیا. 

آخ چقدر خوبه همینطور شرو ور گفتن. چیه بابا همه ش منطقی و عاقل باشیم و حرفهای مطلوب بزنیم یا توهم برمون داره که آدم حسابی شدیم و میتونیم فاز نصیحت برای بقیه برداریم. هیچ کس توی این دنیا هیچ گهی نیست. فاک یو همه.

آخیش .روزهاست که میخوام این فاک یو بگم. از ذهنم نمیره بیرون. فاک یو فاک یو فاک یو. انقده خوبه. امتحانش کن. حالا هرکلمه ای که بیشتر بهت میچسبه. همون رو امتحان کن.

تازه الان چند خطه که دیگه نیم فاصله رو هم رعایت نمیکنم و به تخمم هم نیست حالا من که تخم ندارم. ولی انقدر حواله تخمدونم کردم که تخمدونم درد گرفت. 

من اون آدم با کلاسه نیستم که نیاز پیدا کرده چرت و پرت بگه. من همون آدم چرت و پرته هستم که سالها سعی کرد با کلاس باشه و خیلی خر بود. 

به خدا


دل به دل راه داره

خب اولش با خود من شروع شد. من واکنش و حس خیلی بدی نسبت بهشون داشتم. و راستش هیچوقت نفهمیدم چرا ولی خیلی سعی کردم که با این حس و این نوع واکنش مسخره و بچگانه مبارزه کنم. آخرش دل رو زدم به دریا و رفتم سمتشون. من اول چراغ سبز نشون دادم. اما خب اینا آدمای من نبودن. آدمای بدی نیستن اصلا ولی یه دنیا فاصله دارن با من. متوهم و از خود متشکر هستن. بیشتر از یه آدم معمولی. و خب من هم باج بده نبودم. راه نیومدم باهاشون. پاچه خاری نکردم و خیلی راست و بی‌رودربایستی حسم رو نشون دادم. هرجا هم حرفی بود نظرم رو گفتم. گفتم که به نظرم خودشون آدمهای خوبی هستند ولی کارشون خیلی مزخرفه. حتی کاری که من باهاشون همکاری داشتم. البته تک و توک کار خوب هم ازشون دیدم ولی انقدر نبوده که باعث بشه رغبت کنم هر دفعه کاری بود ازشون ببینم. 

از همین تریبون که کسی نمیخونه بگم که باهاشون دشمنی ندارم. دوستشون هم دارم. ولی شما رو به خیر و ما رو به سلامت. 

سرم درد میکنه. مال بی‌خوابیه. پس امشب حرفی ندارم.

بازگشایی مجدد وبلاگ

 اول خاکش رو بتکونم. قبل ازاینکه دوباره شروع کنم به نوشتن. انگار یادم رفته چطوری مینوشتم. حتی مثل سابق دستم تند نیست برای تایپ کردن. دیگه بلد نیستم ظاهر وبلاگ رو تغییر بدم. همه‌چی یادم رفته. و حتی مطمئن نیستم که آدم بهتری شده باشم. سالها از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره. شاید باید یک وبلاگ جدید باز کنم. اما حتی اون رو هم بلد نیستم دیگه. چرا دنیا اینجوری شد؟ خب فعلا وبلاگم تاریخ نداره بنابراین کسی بیاد بخونه نمیفهمه بین پست‌ها چقدر فاصله‌ست. اما آیا اهمیتی داره؟ خیلی چیزها اهمیت خودش رو از دست داده و الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که من هنوز زنده‌م. 

و نیاز دارم که بنویسم بدون اینکه سعی کنم من باشم. نیاز دارم بنویسم که مغزم رو سبک کنم. همون طور که وزنم رو کم کردم تا به زانوهام فشار نیاد حالا باید افکارم رو کم کنم که به مغزم فشار نیاد. باید بنویسم تا بفهمم چی می‌گم. هرچی با خودم حرف می‌زنم چیزی نمی‌فهمم. 

و نیاز دارم جایی بنویسم که کسی نخونه. نه اینکه برای من به شخصه مهم باشه کسی بخونه بلکه قرار نیست من آشغال‌های توی خونه‌مو بریزم توی خونه مردم. میخوام سانسور نکنم که مبادا کسی ناراحت بشه. سانسور نکنم که مبادا به استرس کسی اضافه بشه. سانسور نکنم که مبادا کسی غصه‌هاش یادش بیاد. میخوام قشنگ بالا بیارم بدون اینکه نگران کسی باشم. 

میخوام داد بزنم گریه کنم فحش بدم و بالا بیارم. و چه جایی بهتر از یک وبلاگ متروکه؟ اصلا کسی توی این دنیا هنوز وبلاگ می‌خونه؟ من هنوز میخونم خودم ولی کسی نمی‌نویسه. شاید سالی دو سه بار. از اینجا که رفتم، رفتم توی فیسبوک نوشتم. بعد اونجا رو هم تعطیل کردم. بعد بچه‌ها گفتن فیسبوک مال پیر و پاتال‌هاست بیا توی اینستاگرام. رفتم اونجا. ولی اونجا کسی نمی‌نویسه اونجا فقط نشون میدن. حالا خودشون توی اینستاگرام هم نموندن‌ها نمیدونم کجان الان. هی اپلیکیشن‌های جدید میاد. ولی من حالم از اینستاگرام بهم میخوره. از اولش هم حالم ازش بهم میخورد. ولی خب آدمها اونجان و من دلم برای آدمها گاهی تنگ میشه. ولی اونجا نمیشه نوشت. اول از همه باید عکس داشته باشی. ایییششش. بعد هم محدودیت کلمه داری. گه مزخرف. خلاصه اینکه رودل میکنی و یبوست میگیری. الان رسیدم به جایی که دیگه برام مهم نیست کسی بخونه منو. نه تنها مهم نیست بلکه فکر میکنم بهتر که کسی نخونه که نگران کسی نباشم. راحت هر مزخرف و چرتی دلم خواست بنویسم. 

چکارها کردم توی این سالها؟

تمام این سالها داشتم با عوارض مهاجرت می‌جنگیدم. احمقانه‌ست. چون اگه مهاجرت نمی‌کردم باید الان با عوارض موندن توی وطن می‌جنگیدم. خلاصه این سالها همه در حال جنگیدن بودیم. هرکس بنا به ظرفیتش. خب من ظرفیتم کم بود. برای همین توی جنگ زخمی شدم. حالم خوب نیست. مریضم. درد دارم. بغض دارم. بریدم. کم آوردم. افسرده و مضطربم. دنیا به نظرم جای بدیه و هیچ خوبی‌ای توش نیست. میدونم که ظرفیتم کمه ولی دارم تلاش میکنم که ادامه بدم. ظاهرا خیلی پررو هستم. 

راستش رو بخوای ظرفیتم به نظر خودم کم نیست. اتفاقا به نظر خودم خیلی هم قهرمان بودم که هنوز هستم. ولی کسی نمی‌بینه. از بیرون به نظر میاد خوشی زده زیر دلم. به نظر میاد مرفه بی‌دردم. و من خسته‌م از اینکه بخوام خودم رو توضیح بدم. بالاخره تونستم یک روانشناس پیدا کنم و یک ساله تحت مشاوره و درمان هستم. ولی به نظرم خیلی دیره. خیلی دیر. بیست و پنج سال گشتم و به این در و اون در زدم و کلاس خودشناسی و روانپزشک و روانکاو و دارو و .... اما تازه یک روانشناس گیر آوردم که باهاش حرف بزنم و کارش رو بلد باشه. که منو بلد باشه. که بدونه باید چیکار کنه. ولی بیست و پنج سال خیلیه به خدا. من بیست و پنج سال پیش بریده بودم و داشتم منفجر میشدم. الان دیگه دیره. من بهرحال کاری رو که باید بکنم میکنم ولی عمرم رفت. بچه ‌هام بزرگ شدن. و من خسته‌م. و دیگه دنیا هیچ جذابیتی برای من نداره. دیگه اینکه یکی پیدا بشه و من رو بفهمه و بدونه چی میگم و درک کنه که من نه تنها ضعیف و لوس نبودم بلکه خیلی هم قوی بودم دردی رو ازم دوا نمی‌کنه. دیگه حسی بهم نمی‌ده. انگار زخمی و داغون و پاره پوره با یک کوله سنگین رسیده باشی به جایی که دیگه لازم نباشه فرار کنی و کوله رو گذاشته باشی زمین ولی هنوز پاره‌ای. هنوز کمرت صاف نمیشه. هنوز استرس و ترس از جونت در نیومده و حس میکنی هیچوقت دوخته نمیشی، کمرت صاف نمیشه، و به آرامش نمی‌رسی. می‌گی ولم کنید بذارید همین‌جا تموم بشم. ولی بهت می‌گن نمیشه هنوز تو سربازی و جنگ ادامه داره و تو موظفی. خلاصه که دیگه سرباز اون آدم سابق نمیشه. نامزدش هم رفت ازدواج کرد. خودش پیر شد. بچه ‌هاش بزرگ شدن. دوستاش مردن. الان من چه گهی بخورم دقیقا؟ 

اووووف اومده بودم یه دقه گردوخاک اینجا رو بگیرم چقدر حرف زدم.

خلاصه وضعیت اینه. اگه هنوز مثل خودم وبلاگ‌ها رو نگه داشتین ته کمد و دینگ متوجه شدین اینجا آپدیت شده بگم که اینجا خبر خوبی نیست. اومدم خالی کنم فقط. اگه حالتون خوبه بدش نکنید. اگه بده بدترش نکنید. هوای خودتون رو داشته باشید.